اما از چشـــــم هایشان معلوم است که اشکــــی به بزرگی یک سکــــوت
گــــوشه ی چشمشان به کمیــــــن نشسته...
بی حس شده ام از درد !
از بغــض !
فقط گاهـی
خـط ِ اشکی …میسـوزانـد صـورتـم را
شـ ـاد بودنــــ تـَ ـنـهآ اِنتِـ ـقامیـــ اَسـ ـتــ
کـ ـهـ اِنـ ـسانـــ میــ تَـ ـوانَد اَز زِنـ ـدِگـ ــ بِـ ـگـیـرَد
" چِـگـ ـوآرآ "
شرمنده ام پدر که پاسارگاد زیر آب رفت..
شرمنده ام پدر که خلیج فارس مرده..
شرمنده ام پدر که دریای خزر را تقسیم کردند.. چیزی به ما نرسید..ما در صف بودیم..
شرمنده ام پدر که دختران وطن روی تخت شیوخ عرب غرق به خونند..
شرمنده ام پدر تو با دشمنانت با احترام رفتار کردی و ما به قومیت هایمان توهین میکنیم...
شرمنده ام پدر که روح آزادگی تورا نداریم...
شرمنده ام که دریاچه ی ارومیه خشک میشود و ما هر روز بیخیالتر..
شرمنده ام پدر که سالانه میلیاردها تومن پول به جای سازندگی خرج هفت دور چرخیدن حاجیان میشود..
میدانم از ما راضی نیستی..با اینهمه ببخشید..
من افتخار میکنم که یکی از فرزندانت هستم. هر آنچه نداشته باشم افتخار اینکه فرزند توام تا ابد با من خواهد بود
((تقدیم به کوروش کبیر))
مردی نزد روان پزشک رفت
و از غم بزرگی که در سینه داشت برایش تعریف کرد.
دکتر گفت:به فلان سیرک برو ،آن جا دلقکی است
که این قدر تو را می خنداند که تمام غم هایت یادت می رود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم...
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.
نخند!
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
......برای خواندن ادامه ی متن به ادامه مطلب برید......
هوایت چه دستان سنگینی دارد......!
امروز که به سرم زد
فهمیدم.....!
خــدايـــــا.........
بُـت بود، بــت شکن فــرستادي !
من پر از بغـضم ....
بغـض شکـن هــم داري؟؟؟؟!!!!
برآنچه گذشت
آنچه شکست
آنچه نشد
آنچه ریخت
حسرت نخور
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد . . .
آدما باید یکیو داشته باشن که هر وقت
خسته
پکر
داغون
عصبی
و مریض بودی
ازت نپرسه
چرا؟
فقط دستت رو بگیره و بگه :
بلند شو بریم یه دور بزنیم، دوست ندارم این شکلی ببینمت...
بَعضیــ چیزـها گـُفتَن ندارد ...
امـ ـآ ...
فـ ـهمیدن کـِ دارد ..
بـعضی چیزـها رآ نـگفتهـ، بـفَهمـ !
لـُطفاً ...
بعضی دردها و چیزها
چــــــــــــــــــــــــ قدر دیدن و شنیدنش تحمل میخواد….
خالی ام از حرف….
پرم از دلتنگی!!
غمگینم...
همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده و به این فکر می کند که چگونه بمیرد...؟
گرسنه و آزاد
یا سیر و اسیر....
شاید اگر
انسانیت
هم مارک دار بود
خیلی از آدم ها آن را به تن می کردند !
وقتـــــی به عقب بر میگردی ؛
متوجه میشی که جــــــای بعضیا ،
الان که تو زندگیت خالــــــی نیست هیـــــچ …
اون موقعشم زیـــــــــــادی بوده … !!!
گاهی سکوت علامت رضایت نیست
شاید کسی دارد خفه میشود
پشت سنگینی بغض…
هـِــ ی غریبـــﮧ!
قیــآفت خیلـے آشنـآست
من و تو قبلا جـآیـے همدیگرو ندیدیــ م ؟
آهـ ـآن... یـ ـآدم اومــد
یــﮧ روزآیـے یــﮧ خاطره هـآیـے بـآ هم دآشتیم
یـآدمــﮧ اون موقع دم از عشق میزدے
هــﮧ ... انقدر مــآت نگـ ـآم نکن
عشقت حسودیش میشــﮧ !
رآستــے قبل رفتنت : دیگــﮧ هیچ حسـ ے بهت ندآرم
دیگــﮧ وقتــے دیدمت دلم نلرزید
بـیـداری یا بی "دار" ی ...
دیـگـران مـی پـرسـنـد؛
بـیـداری؟
آری بـی"دار"م...
چـرا کـه اگـر دار"ی داشـتـم...
یـا قـالـی زنـدگـی ام را خـودم مـی بـافـتـم......
یـا زنـدگـی ام را بـه "دار" مـیـاوِیـخـتـم. ..
و خـــــــلاصــــ ــــ ــ ـ
پــس بـــی "دار" بــــی "دار"م...!!
کــور باش بانــو !
نگــاه کــه می کنــی ؛ می گوینــد : نــخ داد ...
عبــوس بــاش بانــو !
لبخنــد کــه میزنــی ؛ می گوینــد : پــا داد ...
لــال بــاش بانــو !
حــرف کــه می زنــی ؛ می گوینــد : جلــوه فروخــت ...
زندگــی بــرای تــو راحــت نیســت !
امــا ... تــو صبــور بــاش بانــو ...............!
به رویت نیاوردم !
از همان زمانی که به جای ” تو ”
به ” من ”
گفتی ” شما ”
فهمیدم پای ” او ” در میان است…
ايــن روزهـــا ؛
بد جور خاطره هايم تازه ميشوند
روزهاي پايزي..
همه اش
برايم ياد با تـــــو بودن است
امــّا ..
غبطه ميخورم
که چرا هنــــوز روزي نيامده
تا برايم خاطره هاي
با خـــــــــــــــــدا بودن را
زنده کند
...
دلــتــنــگــی . . . ؟ حــاضــر
غــــم . . . ؟ حــاضــر
درد . . . ؟ حــاضــر
دوری . . . ؟ حــاضــر
عــشــق . . . ؟
بلنـــــــــدتر میخوانـــــــــم ، عشــــــــــق . . . ؟
باز هـــــــم نیامــــــــده ؟ ؟ ؟ . . .
غیبـــــــــت هایــــــش از حـــــــــد مجاز چنـــــــــدیست کــه گذشتـــــــــه
اخــــــــــراجش میــــــــــــــکنم !
انســــــانهاى بــــــزرگ ،دو دل دارنــــــد ؛
دلـــى که درد مى کشـــــــد و پنهــــان است
و دلـــــــى که میخندد و آشکــــار است ..!
این روزها...
بیشتر از قبل ،حال همه را میپرسم...
سنگ صبور غم هایشان میشوم...
اشکهای ماسیده روی گونه هایشان را پاک میکنم
اما...
یک نفر پیدا نمیشود
که دست زیر چانه ام بگذارد...
سرم را بالا بیاورد و بگوید:
حالا تـــــــو برایمــــــ بگو
یـکی از بـهتـریـن حـِـسـا
مـالـه وقـتـیه کـه ازش جــدا میـشی میـای خــونـه
دسـتـات بــوی عـطـرشـو مـیـده ...
دَرسِ عبرتيــــ شــدي برايَم ...
ايــن بـــار
پُشتِ دستــم را نه!
پـشـتــــ قـلـبــ ـم را داغ مـي گـذارم...!
" ديوانه "منم ! كه در آدم هاي اطرافم ؛ به دنبال معرفت مي گردم !
وقتـي هيچ چيــز اين دنيا جـدي نيســت ،
من چرا انقدر جـدي دارم دست و پـا ميزنم ! ؟؟
سخـــت استــــ
اینکــــه نمـــرده بــاشـــی ،
از تـــو بخـــواهـنـــد
گــــورت را گـــــم کنــــی ...